جدول جو
جدول جو

معنی خوب گوشت - جستجوی لغت در جدول جو

خوب گوشت
لطیف گوشت:
گفت هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری و پرهنر آزاده بود
شد بگرمابه درون یک روز غوشت
بود فربی و کلان و خوبگوشت،
رودکی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بَ دَ / دِ پَرْ وَ دَ)
خوش نوشتن. زیبانویسی کردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خوش شکل. خوشگل. (ناظم الاطباء). خوبروی. خوب رخ. خوب رخسار. (یادداشت بخط مؤلف). جمیل. (منتهی الارب) :
شه خوب صورت شه خوب سیرت
شه خوب منظر شه خوب مخبر.
فرخی.
چون روز هفتم شد دوازده برنای خوب صورت همه برمثال غلامان خوب صورت در پیش ابراهیم ایستادند. (قصص الانبیاء ص 54).
شاهدی خوب صورت است امل
در دل و دیده خوار می نشود.
؟ (از سندبادنامه ص 39).
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش ونگار خاتم فیروزه گو مباش.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ)
خوش طبیعت. خوش طینت. خوش ساخته:
در گشادی و درشدی ببهشت
دیدی آن نقشهای خوب سرشت
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
پاکیزگی گوشت. حلیت گوشت، مرافقت با مردمان. خوش خلقی، زود التیام پذیری بدن در مقابل خستگیها و جراحات
لغت نامه دهخدا
عضله، ماهیچه، یربوع متن، (یادداشت مؤلف) :یرابیعالمتن، موش گوشتها، (صراح اللغه)، موش گوشتهای پشت، (منتهی الارب)، و رجوع به عضله و ماهیچه شود
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ کَ دَ / دِ شُ دَ / دِ)
سخن خوب گوینده، شیرین زبان، خوش مقال، خوش سخن، خوبگو:
سپهبد چنین دادپاسخ بدوی
که ای شاه نیک اختر خوبگوی،
فردوسی،
چنین گفت خودکامه بیژن بدوی
که من ای فرستادۀ خوبگوی،
فردوسی،
فرستاده یی را بنزدیک اوی
سرافراز و بادانش و خوبگوی،
فردوسی،
کسی که ژاژ دراید بدرگهی نشود
که خوب گویان آنجا شوند کندزبان،
فرخی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوب صورت
تصویر خوب صورت
خوبروی خوشگل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوب سرشت
تصویر خوب سرشت
خوش طینت
فرهنگ لغت هوشیار
پاک طینت، نیک نهاد، خوب نهاد، نیک سرشت
متضاد: بدسرشت، بدنهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش قدم
فرهنگ گویش مازندرانی
قسمتی از گوشت گوسفند، کسی که زود چاق شود
فرهنگ گویش مازندرانی